بسم الله الرحمن الرحیم
همه باور کرده اند که جنگ دیگر تمام شده است،آهای شب تو چرا باور نمی کنی؟!این همه ادا در نیاور،ما فریب نمی خوریم.این ابرهایت،این ستاره هایت،هنوز بوی آن شب های عشق را می دهند،اما دیگر روزگار شهادت گذشت.دیگر به عشق ورزی پایان داده شد،نمی دانم شاید هنوز قطع نامه در باطن آسمان ها مراحل پذیرش را طی می کند و شاید مجمعه گردان هنوز جام زهر را به آن جاها نبرده است و شاید هم فرشته ها هنوز بر سر مرتبه ثواب چکاوک سلاح مرافعه دارند،شاید هم هنوز شهدا دارند به سوی محبوب هم چنان به سرعت می روند و به غایه القصوا نرسیده اند.شاید هم هنوز هم که هنوز است شب به زمستان دل نبسته است.
نه،نه،دیگر دندان طمع را باید بکشی،دیگر آنها نیستند.همه رفته اند،توبه کرده اند که دگر می نخورند با دگران،آنها که شب را تا به صبح می نالیدند،آنها که عادت کرده بودند، قطرات اشک خویش را چون ابرها به زمین بسپارند،همه دیگر رفته اند ،نیستند و تصمیم هم ندارند که دوباره بازگردند،از ما آدم های دلبسته به این خاکدان متنفرند،
آهای شب دیگر رزم شبانه ندارند،تا در طول راهپیمایی به هم سفارش کنند «ذکر یادتان نرود».آن سبو بشکست و آن پیمانه ریخت،دیگر آن شب ها گذشت و آن روزگاران به صفحه تاریخ پیوست،دیگر باید داستان آن شب ها را گفت که دیگر کم کم افسانه می شوند.
مگر می شود باور کرد که شب را پیوسته در طول عمر کوتاهش تا به صبح می نالید مگر خمخانه مرکزی عشق قلب کوچک او بود؟!او را چه شده بود؟که چون مار بر خود می پیچید که این همه مواظب بود که آداب حضور در محضر را رعایت کند و دست از پا خطا نکند،مگر او در عمر کوتاهش چه قدر گناه کرده بود که انقدر از عواقب سوء گناهش شب را تا سحرگاهان بر روی خاک و خاشاک می غلتید؟این چه عشق سوزانی بود که شب را روز زندگی اش قرار داده بود.
طلعت شب باز نمودار شد عاشق بیچاره گرفتار شد
چشمک استاره یکایک به ناز دعوت درخواست به رازونیاز
راستی یادت که نرفته وقتی که به مرخصی می آمد همین که از اتوبوس پیاده می شد ساکش را روی زمین می کوبید و می گفت آخ باز برگشتیم!
راستی،آهای شب،همین ستاره ای که اینک روی همین شهر آرام آرام خوابیده است،یادت هست که آن شب وقتی که گلوله به روی سینه اش خورد،تلپی به پشت افتاد تا جان در بدن داشت جز حسین حسین نگفت،و چه قدر آرام خوابیده بود،خلاص شد از هر چه من بودم و دیگران.
امان به دست این همه تزویر و ریا و سالوس و نخوت و عجب و.... . او رفت به جمع خوبان،به همان جایی که یک عمر انتظارش را می کشید که دل سنگ را هم می شکافت.
او بود راستی هیچ کس محرم او نبود حتی فرشته ها!!چون باید دم به دم محبوب می داد و هر فاصله ای هر چند کوتاه از اهل راز،خود یک مصیبت بزرگ است اما آهای!او که آرپی جی را می گرفت و با چه استواری «ما رمیت ادرمیت لکن الله رمی»چه لذتی می برد؟!آن گاه که می گفت ای کاش یک خمپاره ای بیاید تکه و پاره ام کند و به هوا شلیک کند و فرشته ها به صد دست مرا نگذارند که به زمین بیایم و به بالا ببرندم .
به این ابرهایت بگو این همه درهم و برهم نشوند و این قدر خودشان را گرفته نشان ندهند.ضمن اینکه حس ظن نداریم ساده لوح هم نیستیم خوشا به حای حافظ که در میکده اش باز است. اما در میکده عشق ما را سه قفله کرده اند!!
اما از این پس باید عزا بگیریم،چرا که در دوران جنگ که زمانه نقد شهادت بود نمی بایست محزون می بودیم،زیرا چه بسا که به ضعف تفسیر می شد ولی حالا عزادار بودن ذکر عشق بازی آنان است و شرکت در حماسه هایشان که شاید به این منتهی بشود که شهادت را اگر چه نسیه به سوی ما حواله کنند
پس بیرق های سیاه را در کوچه های دل باید آویخت.پرچم های دل را باید نیم افراشته نگاه داشت.اگر کمتر بخندیم چه بسا منصفانه تر باشد.با این حال:
رزمنده ها هم گلند
اما تو ای شهید
غنچه سرخ آن گلی
تو آخرین قطره پیاله عشق را
هم نوش کردی
تو در آسمان با صفای عشق
«تنها» ستاره ای
تو بر قلب سیاه ظلم همچون شراره ای
تو بر بلندای بام آفرینش
مناره ای
اذان شهادتت
جز تکبیر هیچ نداشت
این جسارت است
وگرنه سود فصل وصل تو را
شنود میکردیم
بگذار تو باشی و دوست
و ما هم که نامحرم خلوت انس تو بودیم
همچنان باشیم
بگذار قصه تو را از آغاز ساز کنیم
تو حسن مطلع وجودی
هابیل را می گویم
وهم حسن ختام آنی زیرا که آخرین حرف را خون تو خواهد زد
تو لاله وجودی
همه هستی تشنه دیدارتوست
زمانی تو را می بیند
که نیستی ع.ر.قم
|