گمنام یعنی سکوت بلندی که فقط در طلائیه و شلمچه و فکه و ... شکسته میشود....
....و تو از طلائیه گفتی و من از مدال های طلایی می گویم که سالار شهیدان بر گردن ستاره های حماسه ساز تاریخ آویخت.مدال طلای عشق و ایثار و شهامت.مدالی به رنگ خون سرخ شهیدان.مدالی طلایی برای شورآفرینان پرشور، که اهل سعادت آباد عشق بودند و از ساکنان سرزمین سبز نماز.اهل محله رکوع بودند و ساکن قصر سجود.ملیت بندگی داشتند و لهجه شان لهجه خشوع بود.
و چه زیبا تمام مهر خود را به دوست ابراز کردند و چه قدر ساده و صمیمی تمام خلوص خود را با سجده ای نثارش نمودند.
آنان که خنکای نسیم ذکرشان تا محمل های بهشتی بهشتیان می رسید و ندای ملکوتی یارب یاربشان آن سوی آسمان پاکی ها را درمی نوردید.همان دلهای سودایی و بی قراری که آتش عشقشان جز به دیدن روی یار آرام نگردید و سینه هاشان پرجوش و پرخروش در امتداد نفس های عشق هم چنان در تپش بود.
همان دریادلان صف شکن که اقیانوس قلبشان مالامال بود از عطر زیبای یا حسین.
عاشقانی که تپه های تیره خاک را پیمودند تا به قله های روشن افلاک بپیوندند.لاهوت را درنوردیدند و شاید به فرا تر از آن دست یافتند.
....و چه عشقناک زیبایی آفریدند و زیبا شدند...
بزرگ مردان حماسه ساز تاریخ ،که هنگام وصال،علی علی گویان،ندای «فزت برب الکعبه» سر دادند.
به خورشید ایمان دست یافتند، در حالی که حسین حسین می گفتند.
سرداران رشید قرآن که به تنها ترین سردار اقتدا کردند و بی مهریشان نسبت به این عالم خاکی گرفتار های خاک و خواب را شبیه ام ابیها ابراز نمودند.
یگانه های تاریخ که رؤیای شیرین وصلشان جز با ناله هاشان به وقوع نمی پیوست.ناله هایی که رنگی غریب داشتند و بویی ناآشنا و گویی از عالمی دیگر می آمدند.
و طلائیه تکه ای از بهشت که در آنجا می توانستی نه یک خورشید بلکه صدها نه هزارها خورشید ببینی.خورشید هایی عالمتاب که خورشید نورش را از نور قدومشان گرفته بود و نمی دانست که حرارتش از هرم نفس این لاهوتیان است.
سخن از شلمچه به میان آوردی که همانا شلمچه قرارگاه ظهور همه خوبی هاست.سرزمین عشق که تجلی تمامی مظاهر عاشقی است و محل اجابت«اللهم الرزقنا توفیق الشهادت»هاست.
نقطه وصل همه جاده های عشق است و همه عشق ها،عاشق ها و عشق بازی ها به آن منتهی می شوند.
از دور که می نگری گویی آسمان به زمین چسبیده؛نزدیک که می شوی می بینی نه این زمین است که با آسمان یکی شده و این نقش و نگار زمین است که ستاره های پرفروغ آسمان می پنداشتی شان و آن جاست که از خدا می خواهی تمام آرزوهای آرزومندان آرزوهای بزرگ را به تو بدهد.
و زمین که گویی بال در آورده، به این بالندگی اش می بالد.
وقتی به میانشان می روی دیگر مرز بین زمین و آسمان را در نمی یابی؛روی زمین راه می روی اما بوی خاک را احساس نمی کنی.جایی که زمزمه سلام و صلوات عرشیان را می شنوی که پیرامون این مردان خدا طواف می کنند.....
..... در نهایت فقط یک چیز می بینی و یک سخن می شنوی و آن هم عق عشق است و عشق ....